گاهی که تصویر خنده هایم را مرور میکنم
یادم می افتد
که هر لحظه نبئدنم مثل سالی گذشت.
خودم را میان کوچه های احساسات کال گم کرده بودم،
میان ورق پاره هایم که دور ریختمشان،
خودم را جا گذاشتم
میان خنده های آدم هایی با نام دوست،
میان برچسب های معرفت که دوامی نداشتند،
میان فاصله های کوتاه که مبدا و مقصد در دایره ی دید بود
اما گذشته ی مبهم حنجره ام را فشار میداد
و فرصت پیشروی را از من گرفته بود،
هویتم را گم کرده بودم
سالهای بی من با اوج پشیمانی گذشت.
نظرات شما عزیزان:
محمد 

ساعت23:13---27 اسفند 1394
خیلی قشنگ بود، یه حس خاصی بهم داد چون یاد خودم افتادم که چقدر به خاطر اتفاقات بد گذشته در مرور زمان با تیشه هایی که به روحم زدن شکلم رو عوض کردن