jane

غرق رویا
بازی اراده

اگه بخوام بهت فکر کنم دنیا رو زیر و رو میکنم تا به خواستم برسم و بهت فکر کنم چون تو همه چیز منی و حتی رویای با تو بودن هم قشنگه ، اما وقتی قراره کاری که وظیفمه انجام بدم دنیا رو زیر و رو میکنم تا انجامش بدم و نمیشه چون تو نیستی ...این روزا بیشتر از سال های قبل دلم برات تنگ میشه وووو رویاهامون زود تموم میشه و به هم میرسیم چون طاقت دوریتو ندارم...

 

                                                         

+نوشته شده در چهار شنبه 29 / 7 / 1392برچسب:,ساعت1:14توسط jane |
دلم

دلم تنگ است برای خوشایندی ناخوشایندی روزگار

                           دلم تنگ است برای قاب خالی عکس یار

دلم تنهاست دلم خسته است

                           دلم از هرچه دنیا میخواهد گذشته است

دلم آنقدر گرمی میخواهد، دلم آنقدر دوستی میخواهد

                           که دستانش را در دست بگیرم و بخواهم هر چه او میخواهد

 

                                        

+نوشته شده در چهار شنبه 22 / 7 / 1392برچسب:,ساعت14:19توسط jane |
خالی دست

غبار های نشسته بر روی صندلی چوبی اتاق من را یاد لحظه های خوبی می انداخت که چه بی پروا غرق در رویای کودکی با تمام وجود تو را میپرستیدم. بی آنکه بدانم فقط و فقط میتوانم بپرستمت و وصالی نیست و دست های من همچنان در حال دعا خالیست و ...

من هنوز هم رویاهای کودکی را میبینم ... هر روز ...همیشه..و میدانم این رویاها تا مرگ ادامه خواهد داشت.

  

 

+نوشته شده در شنبه 16 / 7 / 1392برچسب:,ساعت16:58توسط jane |
زندگی من

تنها سایه ای که از من در جهان باقی میماند، خطوط درهم و شبه کلماتی هستند که مردم آنها را احمقانه و دور از باور میدانند. نه من از خلقت خود خجالت زده هستم و نه خدا پاسخی برای من دارد. فقط چشمانم پر از اشک است که چرا دامنه ی تفکر بچگانه ام آنقدر وسیع و حق انتخاب من آنقدر محدود است که زندگی یک انسان فرا عادی را نمیتوانم داشته باشم. از رویاهای بی انتهایم ضربه ی بسیاری خورده ام. مردم به وضع من میخندند و سال های دیگر از نوشته هایم علیه من و وجودم استفاده و اعتراض میکنند و من همچنان در راز خلقت خود سرگردانم. کاش یک انسان معمولی بودم نه مثل الان که در رویاهایم ملکه هستم و در واقعت مانند دخترک دست فروشی در جوب آب به دنبال مسیر آرزوهایش میگردد. از درون پوسیده ام و مرداب درونم مرا به سمت مرکز ثقل خود هدایت میکند. چه واژه هایم تنها هستند من هم باید در کنار آنها در کاغذ بنشینم تا آرام شوم و شوق کلمه شدن و حرف شدن وجودم را از نو زنده کند.

زمانی که حیوان خانگی ام را از من گرفتند همه به حال گرفته ام خندیدند و من هم به ناچار لحظه ای خندیدم و ماه ها بی صدا در کنار ماه گریه کردم و خواستم که برگردد. چون او تنفر  نمیدانست و همیشه در کنارم بود و هیچوقت از او دلگیر نمی شدم با این که او تنها یک حیوان رفتنی بود...من دیگر از عهده ی حمایت بر نمی آمدم و انسانی بی اراده خوانده میشدم.

خدایا دیگر نمیخواهم ..با این که از مرگ میترسم میتوانی مرا به خاطرات کهنه ی بشریتت اظافه کنی..

من همان زیبا ترین بهانه ی آفرینشت بودم ...خدایا به یاد داری؟

                               

 

+نوشته شده در جمعه 9 / 7 / 1392برچسب:,ساعت23:56توسط jane |
باشه

خیلی عصبانیم...امروز چیزی رو فهمیدم که خیلی ها زود تر در باره ی من فمیدن ..

این که پوچم......ولی باید به خیلیا گفت بذار پوچ بمونه...بالاخره یه روزی خودشو پیدا میکنه..

تسلیم نمیشم..هرگز

+نوشته شده در جمعه 2 / 7 / 1392برچسب:,ساعت23:40توسط jane |