jane

غرق رویا
کارتون

دیگه وقتشه برم تو این کارتونا بازی کنم...اینقدر کیفیت رفته بالا کم کم داره فیلم میشه.

 

 

+نوشته شده در جمعه 21 / 10 / 1390برچسب:,ساعت13:13توسط jane |
ای بابا

 

هر چی بیشتر میگذره احساس میکنم دلم بیشتر برای زمستون تنگ میشه . دیگه خبری از بارون هم نیست. روز ها همه یک شکل شده و همه ی کارا تکراری شده. انگار یه روبات همه کاره ایم . تازه روبات ها هم که دارن دارای احساس و عواطف میشن.اما ما چی؟ از سنگ هم گاهی سخت تر میشیم. اصلا برامون مهم نیست که تک تک این لحظه هایی که دارن میدون و میرن چه جوری گذشتن. کاش منم  یک روباتی بودم که احساساتم برنامه ریزی شده بود و به همه مهربونی میکردم. همیشه یک ظاهر ثابت داشتم. آسیب نمیدیدم و دردا رو تحمل میکردم. هیچ چیز ناراحتم نمیکرد و ....

تازه روباتا  تو کاراشون هیچ وقت اشتباه نمیکنن و مسئولیت پذیر هم هستند...و..............

روبات......یا شایدم حالا که نمیتونم روبات باشم حداقل مثل اونا رفتارکنم:

ظاهر ثابت

همیشه خندان

ساکت

مهربان

سخت

مسئولیت پذیر و.........

این کارا رو میکنم تا شاید این روزا زود تموم بشن یا حداقل زمان به عقب برگرده و هر چی میخواد بشه اما تو زمان حال نمونم

+نوشته شده در جمعه 21 / 10 / 1390برچسب:,ساعت12:48توسط jane |
زبان بسته

دیروز بعد از دو ماه به دیدنش رفتم. مثل همیشه با لبخندی صمیمی ازم استقبال کرد. شاخه گل سرخی را که از گل فروشی سر خیابان  خریده بودم با تمام وجود تقدیمش کردم. ای کاش میدونست که چه قدر دوستش دارم و چه اندازه برام ارزش داره. فقط لبخند میزد و گاهی لغاتی پراکنده در قالب جمله از میان لب هایش جاری میشد که جوای آنها تنها در دو کلمه ی بله و نه محدود میشد. بعضی وقت ها از این همه آرامی و خونسرد بودنش خسته میشدم، اما نه امروز. امروز همه ی صفاتش برایم تازه بود. دوست داشنم ساعت ها بدون هیچ سخنی به او نگاه کنم و تنها از بودنش لذت ببرم. انگار اون امروز ستاره ی موسیقی بود و در گوش من نت ها رو به آوا تبدیل میکرد و من فقط یه تماشاچی بودم که پول بلیط دادم. میخواستم بهش بگم که میخوام تا ابد در کنارت بمونم و دیگه تنها نیستی. اما نمیتونستم کلید قفل محکمی که به دهانم بسته بودند را در ناکجا آباد پیدا کنم. نتها کلماتی را به زبات میاوردم که در حافظه کوچکم حکم فرمان یا خواهش داشتند. هیچگاه نتوانستم لغاتی از اعماق وجودم را برملا کنم. تنها وتنها مدت کوتاهی در کنارش بودم . من اجازه ی تجاوز از محدودیت های تعیین شده نداده شده بود و در حافظه ام خاطره ای به نام فرار از محدودیت وجود نداشت. آره به مدتی لود که معنی ایت دو وازه برام نا مفهوم بود: آزادی بیان. اما دیگه عادت کرده ام. تنها کسی که اجازه ی درد و دل با او را داشتم خدانامی بود که از جانب او جوابی نب.د و انگار خیلی خواهان داشت و دیگه فرصتی واسه من نداشت. با تحمل غصه های فراوان و درد سنگین در قسمت چپ قفسه ی سینه دستانش را رها کردم و به رسم خداحافظی او را در آغوش کشیدم و با تنهایی هایش تنهایش   گذاشتم. او نیز در آخرین نگاه با لبخند همیشگی اش مرا بدرقه کرد...در پیادا روی خاکستری خیابان برای اولین بار به آینده ام فکر کردم و به اینکه شاید دیگر آن لبخند را نبینم.

 

 

                                       

+نوشته شده در جمعه 21 / 10 / 1390برچسب:,ساعت12:25توسط jane |