jane

غرق رویا
نامیدن

آدم عجولی هستم ولی متوجه شدم  بازیگرای یک فیلم برای بدست آوردن موفقیت سال های سال تلاش میکنند درحالی که ما در پانزده دقبقه شاهد تلاش ها هستیم. گاهی برای یه کار جدید تو زندگیت هدر دادن یک سال در زندگیت شاید بی معنی باشه ولی تجربه اش برای سالیان در ذهنت میمونه و مبدا تلاش های بعدی قرار میگیره. گاهی شاید زندگیت از بین بره ولی نباید نا امید بشی و کوبنده تر ادامه بدی.................. تا زمانی که میتونی نفس بکشی.

+نوشته شده در جمعه 26 / 4 / 1392برچسب:,ساعت2:53توسط jane |
سایه

سایه بهترین دوست من است نه خیانت بلد است نه سرعت

سایه مال من است سایه ی من است و هیچگاه از پیشم نمیرود

+نوشته شده در جمعه 19 / 4 / 1392برچسب:,ساعت2:48توسط jane |
انسان خاکی

خدایا به دستانم نگاه میکنم..... این دیگر چیست من از تو قدرت خواستم و تو دستان خاکی به من دادی؟ که به هر گوشت و پوستی دست میزنم گناه کرده ام؟ خدایا در این دنیا دستانی از آهن میخواهم که بدون گناه با دنیای بیرون تماس پیدا کنم هر چند که دیگر لطافت گل را احساس نمیکنم ولی انسانیت را با همین دستان آهنین میخرم....و تا ابد انسان میمانم.....بنده ی تو.

+نوشته شده در پنج شنبه 13 / 4 / 1392برچسب:,ساعت1:12توسط jane |
با آینه

خداوندا واژه غرور را برایم تعریف کن یا اگر نمیتوانی واژه ی فراموشی را تعریف کن تا بتوانم غرور از دست رفته  را فراموش کنم.

+نوشته شده در شنبه 11 / 4 / 1392برچسب:,ساعت1:22توسط jane |
یادته

اون وقتا که بازی میکردیم و آخرش سر برنده دعوامون میشد یادته؟ اونوقتا که عزیز ترین  بودی؟ وقتی همه ی راز های زندگیمو بت گفتم اونوقت از همه برام عزیز تر بودی. من آدم بدبختی بودم یادم نمیاد تو زندگی کسی منتم رو کشیده باشه ولی همیشه به خاطر کاری  که نکرده بودم عذرخواهی میکردم ولی این دفه دیگه نه فهمیدم دوستی به 14 یا 15 سالش نیست دوستی به معرفته که من گذاشتم و تو نذاشتی تو دیگه واسم مردی و دیگه نه.......زنده نمیشی و از این بابت خیلی خوشحالم.

+نوشته شده در چهار شنبه 10 / 4 / 1392برچسب:,ساعت23:32توسط jane |
//////////////////

چرا وقتی به یه نفر خیلی اعتماد میکنی باعث سرافکندگیت میشه؟

گاهی اوقات بعضی آدما همون بعضی بمونن بهتره..........

+نوشته شده در سه شنبه 9 / 4 / 1392برچسب:,ساعت1:39توسط jane |
خدای من

خدایا گاهی از خودم آنقدر خسته و دلسرد میشوم که گمان میکنم لیاقت بندگی تو را ندارم. تلاشی در کار نیست ولی همیشه چشمانم به دستان توست. همتی نیست اما دلم روزی نو میخواهد. خسته ام  از کارهایی که نکردم  و همیشه رویای آنها در قلبم خواهد ماند. رویای روزهایی که میشد بهتر باشد و از دست رفت هم مرا خسته میکند. شاید من جوانترین بنده ات باشم اما آرزوهای بزرگم مرا پیرترین بنده ی عالم کرده و قلبم جایگاه عظیم ترین درد ها و چشمانم شاهد بزرگ ترین ظلمها بود. خدایا از عظمت تو من کوچکترین ذره ات را برداشتم ولی در وجودم آن ذره آنقدر بزرگ شد که شب ها از ترس غرورش چشمانم لطافت خواب را نمیابند و مجبور به شمردن ستارگان پنهان آسمان میشوند. گاهی نوشته هایم  آنقدر طولانی میشود که چشمانم از دنبال کردن واژه ها خسته میشود. خدایا گاهی آنقدر تنها میشوم که به نوازشت هم قانع ام. اما شک دارم که در میان میلیارد ها بنده ات هنوز گمشده ام؟ چون این روزها دلم  برایت خیلی تنگ میشود.

+نوشته شده در پنج شنبه 6 / 4 / 1392برچسب:,ساعت21:49توسط jane |