jane

غرق رویا
بازی ووووووو

دیروز بعد از دو ماه به دیدنش رفتم. مثل همیشه با لبخندی صمیمی ازم استقبال کرد. شاخه گل سرخی را که از گل فروشی سر خیابان  خریده بودم با تمام وجود تقدیمش کردم. ای کاش میدونست که چه قدر دوستش دارم و چه اندازه برام ارزش داره. فقط لبخند میزد و گاهی لغاتی پراکنده در قالب جمله از میان لب هایش جاری میشد که جوای آنها تنها در دو کلمه ی بله و نه محدود میشد. بعضی وقت ها از این همه آرامی و خونسرد بودنش خسته میشدم، اما نه امروز. امروز همه ی صفاتش برایم تازه بود. دوست داشنم ساعت ها بدون هیچ سخنی به او نگاه کنم و تنها از بودنش لذت ببرم. انگار اون امروز ستاره ی موسیقی بود و در گوش من نت ها رو به آوا تبدیل میکرد و من فقط یه تماشاچی بودم که پول بلیط دادم. میخواستم بهش بگم که میخوام تا ابد در کنارت بمونم و دیگه تنها نیستی. اما نمیتونستم کلید قفل محکمی که به دهانم بسته بودند را در ناکجا آباد پیدا کنم. نتها کلماتی را به زبات میاوردم که در حافظه کوچکم حکم فرمان یا خواهش داشتند. هیچگاه نتوانستم لغاتی از اعماق وجودم را برملا کنم. تنها وتنها مدت کوتاهی در کنارش بودم . من اجازه ی تجاوز از محدودیت های تعیین شده نداده شده بود و در حافظه ام خاطره ای به نام فرار از محدودیت وجود نداشت. آره به مدتی لود که معنی ایت دو وازه برام نا مفهوم بود: آزادی بیان. اما دیگه عادت کرده ام. تنها کسی که اجازه ی درد و دل با او را داشتم خدانامی بود که از جانب او جوابی نب.د و انگار خیلی خواهان داشت و دیگه فرصتی واسه من نداشت. با تحمل غصه های فراوان و درد سنگین در قسمت چپ قفسه ی سینه دستانش را رها کردم و به رسم خداحافظی او را در آغوش کشیدم و با تنهایی هایش تنهایش گذاشتم. او نیز در آخرین نگاه با لبخند همیشگی اش مرا بدرقه کرد...در پیادا روی خاکستری خیابان برای اولین بار به  آینده ام فکر کردم و به اینکه شاید دیگر آن لبخند را نبینم.

 

                                    

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:42توسط jane |
....

چه خوب بود اگه همیشه همه چیز یکسان بود . ولی هیچ وقت این طور نییییییییییییییییییییییسسسسستتتتتتتتت.

 

به هر حال زندگی دو روزه که یک روزش رو خوابیم و روز بعدش هم که بیدار بشیم میگیم وای دیگه همه چی تمومه و دیگه نمیشه کاری کرد.

حالا کاش زندگی یه کم رویایی تر بود.

آسایش یعنی در تلاش بودن برای رسیدن به چیزی که احساس میکنی همه ی زندگی تو در اون خلاصه میشه. وقتی در تلاش بدست آوردن چیزی هستی خوشحالی که داری بهش میرسی و در اون زمان تو بهترین لحظات رو سپری میکنی. اما وقتی بهش رسیدی چی کار میکنی؟

غیر از اینه که دیگه فراموشش میکنی و دیگه هیچ محبتی یا احساسی نسبت بهش ندارری؟

زندگی انسان در راه پر پیچ و خمی خلاصه میشه که به دنبال چیزی هستی که نمیدونی. حتی اگرم بدونی چیه بعد که بدستش بیاری میبینی هیچی نبوده.

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:41توسط jane |
اتاق

به سقف خاکستری اتاقم که نگاه میکنم  تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگیم یکی پس از دیگری نمایان میشه.این سقف همان همدم چندین ساله ام است که تنها یارم در غم ها و شادی ها بوده . تمام زندگی من در اتاق کوچکی خلاصه شده.. اتاقی که مرهم همه ی درد ها و غصه های منه و اتاقی که سهیم شادی های منه.ای کاش میتونستم این اتاقو ترک کنم و ازش دل بکنم. دوست دارم به همون اتاق هفت رنگ تخیلی خودم برم........ای کاش از همون اول شریکی تو غم هام نداشتم که همه ی رازهامو بدونه تا الان جرات کنم  ازش بیرون برم و درشو قفل کنم و به دست خاطره های فراموش شده ام بسپارمش. ای کاش یه اتاق جادویی داشتم تا هرچی بهش میگی فقط  گوش کنه و از یاد ببره . اما حیف که روی در و دیوار اتاق خاکستری رنگ خودم هنوز جای میخ قاب های خاطرات تلخ مانده..........ای کاش.........

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:40توسط jane |

مغازه کتاب فروشی مانند همیشه باز بود . مادری با دختر کوچشداخل مغازه شدندو برای خرید کتاب قصه به انتهای مغازه رفتند . دخترک به سمت من آمد کتابی را که در قفسه ی پشت سر من بود برداشت ومن خیره به آویزی که دخترک کوچک بر گردن داشت نگاه میکردم و.به فکری عمیق فرو رفتم......

دخترک آویزی از ماهی بر گردن داشت .ماهی زنده در محفظه ی کوچک پلاستیکی به شکل قلب اسیر بود و با اکسیژن فشرده شده فقط سه ماه فرصت زندگی داشت.او از میان آبها آمده بود تا دخترک برای نود روز سعادتمند تر زندگی کند.ماهی بی گناه هیچ چیز از دنیای بیرون نمیدانست. ماهی با خودش خوشبختی آورده بود و مخترع گردنبند به بهای بدبختی و مرگ او چنین چیزی را باعث شده بود.دریا اما ماهی هایش را شمرد ،یکی از ماهیهایش کم شده بود. خدا طغیان را به آب آموختتا گاهی عدالت را به آدمی متذکر شود. دریا طوفانی شد گویی برای ماهی از دست رفته ی کوچکش اشک می ریخت.آدم هایی هستند که کارشان بررسی علل حوادث غیر مترقبه طبیعی از جمله دریاهاست . آنها با عینک های ته استکانی و کتاب های قطور و دستگاه های مجهز سال هاست که مشغول به کارند بی آنکه فریاد ماهی و آب را بفهمند.هر بار که انسان ها به درو آب میروند خساراتی بر جای میگذارند و هیچوقت صدای صدف و مرجان ها را که فریاد میزنند ماهی را نبرید  او هنوز دوست دارد زندگی کند را نمی شنوند صدف بارها فریاد می زند مروارید نزد من است به ماهی کوچک کاری نداشته باش .اما مخترع گردنبند هیچ گاه صدایش را نشنید .درست همچون دانشمندی که هیچ وقت اشک ماهی را ندید و اخم اقیانوس را باور نکرد.او نمی فهمد که فرشته ی نگه دارنده ی باد دوست دریاست و اگر کسی حق ماهی را پایمال کند  آنها تاوانش را با زبان سیل و سونامی به انسان یاد آور می شوند.

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:38توسط jane |
کاشکی

ای کاش اشک وجود نداشت تا با هر قطره اش دل دیگری را بلرزاند.

میگویند هر کس خود را یک بار با اشک هایش شست و شو دهد تا زنده است پاک میماند.

خدایم اشک را آفرید تا آن را برای غم های عالم بریزیم.

اشک تنها یارم در هنگام شادی و غم است . اشک یار خوبیست که در هر لحظه همراه من است.

 اشک حتی در قیامت نیز که من با چشمان کوچکم واقعیت عظمت خدا را میبینم همراه من است و با هر تکان عالم سرازیر میشود.

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:37توسط jane |
سقوط

چشمامو میبندمو و دستامو باز میکنم و خودمو به سمت جلو پرتاب میکنم. با تمام وجود جیغ میکشم. آره این خود هیجانه، اینه ترس و اضطراب. اما نمیدونم این فریاد ها از شدت هیجان یا ترس . اما انگار چیزی فراتر از اونه. وای این آسمون چه قدر قشنگه. کاش میتونستم تو همین آسمون زندگی کنم و دیگه روی زمین نرم.دیگه بهتره رو کارم تمرکز کنم. قرار بود وقتی میپرم همه احساسم رو مثل ترس و وهیجان و .. از یاد ببرم ولی مگه میشد؟ بهم گفته بودن نزدیک زمین که شدی دشتگیره رو بکش تا چترت کامل باز بشه. اما زمین پیدا نبود. نکنه یه وقت مثل فیلما یادم بره و محکم بخورم زمین و ..نه نه. راستی پس بقییه گروه کجان ؟چرا پیداشون نمیشه؟ دیگه کم کم دارم میترسم.این افکارو میدزدمو و میبرم تو یکی از چاله های مغزم قایم میکنم. پس این زمین کوش؟ خشته شدم دیگه. آهان دیدمش.با دیدن زمین به اون نزدیکی اونقدر خوشحال شدم که به آرزوی چند دقیقه پیش برای زندگی تو آسمون میخندم. هورااااااااااااا.وایسا ببینم به اون نزدیکی؟وای چچچچچچچچچتتتتتتتتتترررررر. به موقع دست به کار میشم و چتری زیبا و قرمز رنگ در آسمان پدیدار میشه. این اولین باره که دارم چترو کنترل میکنم. باد تندی چترو به سمت دیگه ای هدایت میکنه.با تمام قدرت میخوام چترو کنترل کنم ولی نمیشه. از پشت محکم به یه کوه برخورد میکنم. چترم پاره شد. با تمام سرعت به سمت پایین سقوط میکنم. دیگه نمیتونم زیر پامو درست ببینم چترم به درختی گیر میکنه و از درخت آویزون شدم. به پایین پام نگاه میکنم و میبینم فاصله زیادی با زمین ندارم. پس کمربندمو باز میکنم و خودمو از شر چتر خلاص میکنم. با زمین پر از علف برخورد میکنم . دست چپم بد جوری درد میکنه و نمیتونم تکونش بدم. کش موهام پاره شده و موهای بلندم توی صورتم پخش شده . لباسام هم همه کثیف و خاکی شدن. از جام بلند میشم و اول به آسمون نگاه میکنم . انگار میخواد بارون بیاد..به اطراف نگاه میکنم و با صدای بلند که بیشتر شبیه جیغه میگم : این جا دیگه کجاست؟........................

Parachute Jumping

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:36توسط jane |
ای بابابابابابابابا

نه انگار این آسمون همیشه با آدماش لجه:

هر وقت داری کاری انجام میدی و از نظر خودت درسته یه دفعه یک اتفاقی پیش میاد که باید از نو شروع کنی.

وقتی دیگه وسط کاری و چیزی به آخرش نمونده یه بلایی نازل میشه که باید هدفتو رها کنی.

وقتی تمام عشقتو روی یه هدف میذاری همان ثانیه ی آخر stop   میکنه .

عقربه های ساعتی که گاهی دنبال هم میدوند در آخرین لحظه می ایستند.

وقتی تیپ آفتابی میزنی و از خونه میای بیرون وقتی اولین قدمو ورمیداری رعد و برق شدید میزنه.

وقتی میخوای برنامه ی مورد علاقت رو ببینی تو تیتراژبرنامه برق میره  .

وقتی بعد مدت ها میخوای با کسی که دوستش داری حرف بزنی هر چی زنگ میزنی کسی گوشیو بر نمیداره.

وقتی داری از زندگیت لذت میبری اتفاقی میفته که هر لذتی تا حالا بردی دود میشه میره هوا.

وقتی داری پروژه ای رو کنفرانس میدی یه دفعه یه سوتی میدی و حسابی ضایع میشی.

وقتی گل زیبایی از کسی میگیره تا بوش میکنی عطسه ات میگیره و حسابی جلو جمع ضایع میشی.

وتی امتحان مهمی داری هر چی میای درس بخونی هی مغزت هنگ میکنه.

نه خوشی به این آسمون و من نیومده. از آسمون گذشتم زمینو نگو که دیگه دلم خیلی ازش پره.

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:25توسط jane |
بدو

دوست داشتم زندگی مسیری صاف و بی پیچ و خم بود که انتهایش معلوم نبود و من تا ابد در آن میدویدم و جاودانه میشدم .

 من عاشق دویدن هستم . روزی آنقدر میدوم تا به افق رسم.

 ای کاش آرزو هایم مثل یک مسابقه ی دو بود تا من با نهایت سرعت میدویدم تا بهشون برسم.

 سرعت.....................

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:23توسط jane |
دشت

نه خواب بود نه رویا فقط و فقط عین واقعیت بود. یه دشت بزرگ و سرسبز که هیچ کس در آنجا نبود.فقط نور بود،خاک بود، گل بود ،علف بود ،پروانه بود ، پرنده بود اما هیچ انسانی نبود. بهتر از این نمیشد. چون در این دشت گذشت زمان بی معنی بود. تا ابد میتوانستم بدوم ، فریاد بزنم و بازی کنم. هیچ مزاحمی نبود که زمان را به من یادآوری کند ویا مرا از انجام کارهایم بازدارد. ....................ای کاشحدسم درست بود و واقعیت بود......

+نوشته شده در دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:,ساعت15:21توسط jane |
بببببببب

با تمام وجود میکشم و مینویسم شاید شما هم برایم بنویسید

+نوشته شده در شنبه 5 / 2 / 1391برچسب:,ساعت1:39توسط jane |