jane

غرق رویا
حقیقت jane بودن

 

سلام . من یک دختر هستم . دختری با آرزو های گوناگون که هیچ کس حتی فکرشم نمیکنه . قبلا وبلاگ مینوشتم. از خواندن نوشته های بلند بدم میاد اما گاهی قصه ی زندگی آدما رو نمیشه خلاصه کرد. از بچگی شاگرد اول بودم ذهن خلاقی داشتم.الان 17 سالمه. کنکوریم. آرزو هام از مسیرم خیلی دوره اصلا شاید تو این دنیا قابل اجرا نباشه . ولی اونا آرزوهای منه. نمیتونم درس بخونم همش در حال فکر کردنم .با خودم میگم شاید اگه کارگردان باشم خیلی پیشرفت کنم ولی من تحرک و جنب و جوش رو خیلی دوست دارم و از کارای ساده ی این شکلی بدم میاد. شاید بتونم یه خلبان خوب باشم ولی از ارتفاع میترسم . شاید بتونم یه معلم خوب باشم ولی از تکرار و یکنواختی بیزارم. شاید بتونم یه نوازنده ی خوب باشم ولی سیمای گیتارم زنگ زده و خجالت میکشم ببرم درستش کنم میترسم اون شخص ازم سوالاتی راجب گیتار بپرسه و من بلد نباشم. دوست دارم آواز بخونم ولی انگار اطرافیان از صدای من خوششون نمیاد. دوست دارم نقاشی بکشم ولی کسی به نقاشیهام اهمیت نمیده. دوست دارم یک دونده خوب باشم ولی کسی باورم نداره. دوست دارم تنها زندگی کنم ولی کسی این اجازه رو بهم نمیده. دوست دارم بازیگر باشم ولی چهره ی زیبایی ندارم. دوست دارم دکتر یا پرستار باشم ولی طاقت درد کشیدن مردم رو ندارم. دوست دارم یه مدیر خوب باشم ولی تو رشته ای که دارم فکر نکنم بتونم. ریاضی میخونم. 2 روز از هفته عاشق شیمی فیزیک و دیفرانسیل هستم و هفته ی بعد به شدت ازشون فرار میکنم. گاهی از پدرم خجالت میکشم که این همه هزینه ی تحصیلم کرده و من الان احساس میکنم دیگه نمیتونم ادامه بدم. اگه خانواده نداشتم حتما خودمو میکشتم چون یه دختر تنها نمیتونه تو تهران دووم بیاره. ولی از مرگ میترسم و شجاعت کشتن خودمو ندارم. خانوادمو خیلی دوست دارم ولی میخوام تو اولین فرصت از پیششون برم تا بتونم برای خودم زندگی کنم. همیشه خنده رو هستم ولی شبا با گریه خوابم میبره به خاطر بدی هایی که در طول روز انجام دادم یا پرخاشگری هایی که کردم. وقتی کسی همسن خودم رو میبینم که مخترع یا خواننده یا نوازنده یا بازیگر یا شاعر یا حتی رقاصه به خودم میگم تو چی هستی؟ تا حالا تو زندگیت چیکار کردی دختر رویایی؟ چیه رویاهات تموم شدن؟ تو یه قاتلی ..قاتلی که هیچوقت خودشو درک نکرد و همه ی رویاهاش رو کشت. آهای قاتل خیلی زود دستگیر میشی و چو به ی دار انتظارت رو میکشه.

بالامو شکوندن تا پرواز نکنم . دهنمو بستن تا حرف نزنم. چشمامو کور کردن تا رویا نبینم ولی آدمای احمق یادتون رفته آدم با ذهن و قلبش رویا میبینه. بیاین بیاین قلب منو ببرین ذهنمو بذارین تا بتونم تو مسیر رفتنم راهمو پیدا کنم. قلبمو ببرین به یکی دیگه بدین من دیگه رفتنی ام.

 

+نوشته شده در سه شنبه 22 / 11 / 1391برچسب:,ساعت18:40توسط jane |
اومدم این منم

دوباره اومدم این دفعه خودمم دختری که میخواد خوب زندگی کنه و از خوشحالی با تمام وجود فریاد بزنه و از خدا تشکر کنه که دو تا بال بهش داده تا به رویاهاش پرواز کنه...

+نوشته شده در چهار شنبه 2 / 11 / 1391برچسب:,ساعت23:12توسط jane |