jane

غرق رویا
گاهی

گاهی در فکرم که بودنت پس از نبودنت موثر است یا نه؟

+نوشته شده در چهار شنبه 21 / 5 / 1392برچسب:,ساعت15:25توسط jane |

روزی بود که دیگر حوصله ای برای نقاشی های خط خطی که هر کدام ازخط های آن رازی را
در عمق وجود مرا فاش میکرد نداشتم مدتی می شد که با آیینه قهر بود چرا که او نیز
مانند همگان محقت خود را از من دریغ می کرد.دیگه این اتاق کوچک که هر روز نقطه ای
از خاطرات خود را در آن کشف می کردم هیچ جذابیتی برای من نداشت. .کم کم چشمانم به
سوی پنجره حرکت کرد و نیرویی قوی مرا وادار به مشاهده ی مناظر بیرون می نمود. به
راستی که درست بود همانی شده بودم که آرزویش را داشتم پرنده ای که بال های بزرگش را
آماده پرواز میکند .. پرواز به دوردست ها. سرزمینی که دیگر هیچ عیبی در آن
نیست.هوای آن سرزمین معطر به عطر گل های بهاریست.رود هایی عمیق در آن جاریست .
سرزمینی که در آن به راحتی می توان زیست.کوه هایی که نا افق ها ادامه دارند و قله ی
آنا معلوم نیست .درختانی پر بار که گویا میوه ی آنها هما ن میوه های بهشتیست. سبزه
های هایی که در میان آنها برای علف های هرز جایی نیست.دریایی که رنگ آن چون آسما ن
صاف آبیست . پروا نه هایی که زیبایی آنها نشان دهنده آن است که دیگر شکی در قدرت
خالق نیست.پرندگانی که آواز آنها سرشار از شادی و خرمیست. پس چرا من هیچ قدرتی در
ایجاد کردن آن اصوات ندارم . آری آواز من نهانیست . پری میزنم تا خود را به آن
پرندگان خوش صدا برسانم اما هر چه بیشتر پر میزنم فاصله ام از آنها بیشتر میشود و
ناگهان برقی از جلوی چشمانم می گذرز و دیگر مجالی برای مشاهده ی آن همه زیبایی پیدا
نمیکنم و همه چیز پیش چشمانم تیره و تار میگردد و دنیا در میان سیاهی ناپدید می شود
. چشم باز میکنم و به سقف آشنای خاکستری خیره می شوم و بوی همیشگش را حس می کنم .
آری این بوی تنهاییست . بوی تمام خاطراتیست که لحظه لحظه ی عمر مرا فرا گرفته اند.
بوی حس کمرنگ شادی ای است که سال هاست آن را با میز تحریر و دفتر نقاشیم تقسیم کرده
ام . شاید وقت آن است که مدادی سیا در دست گیرم و دوباره به سراغ دفتر نقاشی هایم
روم و این بار به جای خط های در هم رویای رنگینم را به تصویر کشم.

+نوشته شده در شنبه 15 / 5 / 1392برچسب:,ساعت2:0توسط jane |
ببین

ببین خوب رفتنم را . ببین زیبایی بخشش را . ببین گرمی نوازش را . ببین قلب سنگی ام را با چشم های زمینی نه با چشم های دلت ببین. ببین مقصر قصه ات تا کجاها میرود. ببین ارزش عشقت چگونه پوچی شوم را به دوش میکشد. ببین تا همیشه در خاطرت ماند. اگر میخواهی برو من میمانم و از نو میسازمش و تو همچنان ترس ندیدنت را ببین.

+نوشته شده در دو شنبه 12 / 5 / 1392برچسب:,ساعت18:9توسط jane |
بچگی

من بچه بودم  و بزرگترین  اشتباه زندگیم رخ داد. دوستی با همه ی انسان هایی که دست دوستی به طرفم دراز کردند. الان غصه ی زمان های بچگی..درد های زندگی که دوست هایی که اسم آنها دوست بود......

خدایا سخته ...دوست هایم بدترین دشمنان و دشمنانم بهترین دوستانم شده اند . این راه بازی است.. باشه من تا آخر این زندگی هستم دلم میخواهد آخر بازی من برنده باشم.

+نوشته شده در شنبه 1 / 5 / 1392برچسب:,ساعت19:53توسط jane |