غبار های نشسته بر روی صندلی چوبی اتاق من را یاد لحظه های خوبی می انداخت که چه بی پروا غرق در رویای کودکی با تمام وجود تو را میپرستیدم. بی آنکه بدانم فقط و فقط میتوانم بپرستمت و وصالی نیست و دست های من همچنان در حال دعا خالیست و ...
من هنوز هم رویاهای کودکی را میبینم ... هر روز ...همیشه..و میدانم این رویاها تا مرگ ادامه خواهد داشت.
روزی بود که دیگر حوصله ای برای نقاشی های خط خطی که هر کدام ازخط های آن رازی را
در عمق وجود مرا فاش میکرد نداشتم مدتی می شد که با آیینه قهر بود چرا که او نیز
مانند همگان محقت خود را از من دریغ می کرد.دیگه این اتاق کوچک که هر روز نقطه ای
از خاطرات خود را در آن کشف می کردم هیچ جذابیتی برای من نداشت. .کم کم چشمانم به
سوی پنجره حرکت کرد و نیرویی قوی مرا وادار به مشاهده ی مناظر بیرون می نمود. به
راستی که درست بود همانی شده بودم که آرزویش را داشتم پرنده ای که بال های بزرگش را
آماده پرواز میکند .. پرواز به دوردست ها. سرزمینی که دیگر هیچ عیبی در آن
نیست.هوای آن سرزمین معطر به عطر گل های بهاریست.رود هایی عمیق در آن جاریست .
سرزمینی که در آن به راحتی می توان زیست.کوه هایی که نا افق ها ادامه دارند و قله ی
آنا معلوم نیست .درختانی پر بار که گویا میوه ی آنها هما ن میوه های بهشتیست. سبزه
های هایی که در میان آنها برای علف های هرز جایی نیست.دریایی که رنگ آن چون آسما ن
صاف آبیست . پروا نه هایی که زیبایی آنها نشان دهنده آن است که دیگر شکی در قدرت
خالق نیست.پرندگانی که آواز آنها سرشار از شادی و خرمیست. پس چرا من هیچ قدرتی در
ایجاد کردن آن اصوات ندارم . آری آواز من نهانیست . پری میزنم تا خود را به آن
پرندگان خوش صدا برسانم اما هر چه بیشتر پر میزنم فاصله ام از آنها بیشتر میشود و
ناگهان برقی از جلوی چشمانم می گذرز و دیگر مجالی برای مشاهده ی آن همه زیبایی پیدا
نمیکنم و همه چیز پیش چشمانم تیره و تار میگردد و دنیا در میان سیاهی ناپدید می شود
. چشم باز میکنم و به سقف آشنای خاکستری خیره می شوم و بوی همیشگش را حس می کنم .
آری این بوی تنهاییست . بوی تمام خاطراتیست که لحظه لحظه ی عمر مرا فرا گرفته اند.
بوی حس کمرنگ شادی ای است که سال هاست آن را با میز تحریر و دفتر نقاشیم تقسیم کرده
ام . شاید وقت آن است که مدادی سیا در دست گیرم و دوباره به سراغ دفتر نقاشی هایم
روم و این بار به جای خط های در هم رویای رنگینم را به تصویر کشم.
سایه بهترین دوست من است نه خیانت بلد است نه سرعت
سایه مال من است سایه ی من است و هیچگاه از پیشم نمیرود
چرا وقتی به یه نفر خیلی اعتماد میکنی باعث سرافکندگیت میشه؟
گاهی اوقات بعضی آدما همون بعضی بمونن بهتره..........
6 تیر ماه کنکور دارم. استرس ندارم. بیخیالم. ولی دوست دارم درس بخونم ولی نمیتونم. عمومی ها رو بلدم از اختصاصی ها فقط شیمی مشکل دارم اونم 5 سوالو حداقل میزنم.
امروز صبح از خواب بیدار شدم ساعت 10 بود ساعت 9 قرار بود برم کتابخونه دیگه نرفتم. کامپیوتر روشن کردم یه کم فیزیک بخونم گشنه ام شد رفتم دیگه بر نگشتم. دلم میخواد هندسه بخونم وقتی به صفحاتش نگاه میکنم حوصله ام سر میره
من یه آدم بی اراده هستم
پنجشنبه 30 خرداد ساعت 18:56
گاهی اوقات فکر میکنم آدم بودن یعنی چی؟ یعنی صبح از خواب بیدار شی به همه سلام کنی در طی روز حال مردم رو بگیری بعد بخوابی؟
می دونی فرق من با تو چیه؟ من ریز مینویسم تو درشت. من میخندم تو گریه میکنی. من مینویسم تو میخونی . من دوستت دارم تو نمیدونی . من میرم تو میای . من بهت فکر میکنم تو بهم میخندی. من میخوام تو اوج باشم تو میخوای زود فرود بیای.
به سقف خاکستری اتاقم که نگاه میکنم تمام خاطرات تلخ و شیرین زندگیم یکی پس از دیگری نمایان میشه.این سقف همان همدم چندین ساله ام است که تنها یارم در غم ها و شادی ها بوده . تمام زندگی من در اتاق کوچکی خلاصه شده.. اتاقی که مرهم همه ی درد ها و غصه های منه و اتاقی که سهیم شادی های منه.ای کاش میتونستم این اتاقو ترک کنم و ازش دل بکنم. دوست دارم به همون اتاق هفت رنگ تخیلی خودم برم........ای کاش از همون اول شریکی تو غم هام نداشتم که همه ی رازهامو بدونه تا الان جرات کنم ازش بیرون برم و درشو قفل کنم و به دست خاطره های فراموش شده ام بسپارمش. ای کاش یه اتاق جادویی داشتم تا هرچی بهش میگی فقط گوش کنه و از یاد ببره . اما حیف که روی در و دیوار اتاق خاکستری رنگ خودم هنوز جای میخ قاب های خاطرات تلخ مانده..........ای کاش.........
دیروز بعد از دو ماه به دیدنش رفتم. مثل همیشه با لبخندی صمیمی ازم استقبال کرد. شاخه گل سرخی را که از گل فروشی سر خیابان خریده بودم با تمام وجود تقدیمش کردم. ای کاش میدونست که چه قدر دوستش دارم و چه اندازه برام ارزش داره. فقط لبخند میزد و گاهی لغاتی پراکنده در قالب جمله از میان لب هایش جاری میشد که جوای آنها تنها در دو کلمه ی بله و نه محدود میشد. بعضی وقت ها از این همه آرامی و خونسرد بودنش خسته میشدم، اما نه امروز. امروز همه ی صفاتش برایم تازه بود. دوست داشنم ساعت ها بدون هیچ سخنی به او نگاه کنم و تنها از بودنش لذت ببرم. انگار اون امروز ستاره ی موسیقی بود و در گوش من نت ها رو به آوا تبدیل میکرد و من فقط یه تماشاچی بودم که پول بلیط دادم. میخواستم بهش بگم که میخوام تا ابد در کنارت بمونم و دیگه تنها نیستی. اما نمیتونستم کلید قفل محکمی که به دهانم بسته بودند را در ناکجا آباد پیدا کنم. نتها کلماتی را به زبات میاوردم که در حافظه کوچکم حکم فرمان یا خواهش داشتند. هیچگاه نتوانستم لغاتی از اعماق وجودم را برملا کنم. تنها وتنها مدت کوتاهی در کنارش بودم . من اجازه ی تجاوز از محدودیت های تعیین شده نداده شده بود و در حافظه ام خاطره ای به نام فرار از محدودیت وجود نداشت. آره به مدتی لود که معنی ایت دو وازه برام نا مفهوم بود: آزادی بیان. اما دیگه عادت کرده ام. تنها کسی که اجازه ی درد و دل با او را داشتم خدانامی بود که از جانب او جوابی نب.د و انگار خیلی خواهان داشت و دیگه فرصتی واسه من نداشت. با تحمل غصه های فراوان و درد سنگین در قسمت چپ قفسه ی سینه دستانش را رها کردم و به رسم خداحافظی او را در آغوش کشیدم و با تنهایی هایش تنهایش گذاشتم. او نیز در آخرین نگاه با لبخند همیشگی اش مرا بدرقه کرد...در پیادا روی خاکستری خیابان برای اولین بار به آینده ام فکر کردم و به اینکه شاید دیگر آن لبخند را نبینم.